نفسی بابا

واکسن 1 سالگی عروسکم

نفس عزیزم بعداز چند روز تاخیر به خاطر مریضی مختصری که داشت امروز صبح واکسنشو زد . اولش همش میخندید ، تا رفتیم تو اتاق واکسیناسیون ، و دست خانم بهداشت بهش خورد شروع کرد به گریه ، ولی اون فقط داشت وزنش می کرد و دور سرشو اندازه میگرفت . موقع زدن واکسننازم حدود ١٠ ثانیه گریه کرد و مثل خانوما اومد بغل مامانشو آروم شد. آفریندختر گلم که در مقابل همه واکسنا تا اینجا ، خم به ابرو نیاوردی دوست دارم.سعی کن همیشه مقاوم باشی و صبور . دوست دارم عزیزم امیدوارم همیشه بتونی بر مشکلات غلبه کنی چون خدا همیشه و در هر زمانی پیشته وفرشته هاشو تنها نمیذاره. ...
26 شهريور 1391

اولين پارك رفتن نفسي گلم ونشستنت روي چمن

امروز از محل کار که برگشتم نفس و برداشتیم و بردیمش پارک (آرمینپسرعمه ات هم اونجا بود). خواستیم از نفس چند تا عکس بگیریم مگه میذاشت همش سبزه و چمن و گل و هر چی که رو زمین بود رو میبرد به سمت دهنش و خلاصه نذاشت یه عکس درست حسابی ازش بگیریم . آرمینم که دوست داشت با کتاب چوبی نفس بازی کنه ، نفسم نمی داد .هی این گریه میکرد هی اون . البته ایلیا دوست آرمینم اونجا بود .ما نهار و خوردیمو از اونا خداحافظی کردیم . عصری با خودم یه مهمون بردم خونه (ص) ، از اونجا هم رفتیم نمایشگاه ، نفس چقدر سنگین میشه وقتی خوابش می بره . نمی دونم کی یکی بهش یه شکلات داد اونم شکلات رو ، نه ببخشیدکاغذ شکلات رو چنان خورده بود که رنگش لب و لوچشو سیاه کرده بود. ش...
26 شهريور 1391

عروسکم برای اولین بار روی پاهای نازت وایستادی ...

خیلی وقته که نفس تا دور و برش مبلی ، دیواری ، پشتی و .... به اون تکیه میکنه و بلد میشه . راستش دیگه از نشستن و خوابیدن خسته شده ... دیروزنفس من تونست چند لحظه ای بدون کمک سر پا بمونه . نفس گلم منتظر راه رفتنت هستیم . زود باش زودباش یالا یالا زودباش دوست دارم راز همه نفساي زندگيم ...
26 شهريور 1391

خدا حافظ ایلیا و عمه جون و عمو فرید

امروز صبح بعد از جمع و جور کردن وسایل از خونه ایلیا (پسر عمهنفس )به سمت تبریز راهی شدیم . نفسنازم دو ساعتی خواب بود، بعدش کمی بازی کرد .. البتهآخر آخراکمی بی حوصله شده بود . خلاصه ساعت 4 رسیدیم خونه . حالا ما خسته و اون که تو راه خوابیده بود شارژ کاملو نتیجه این که نذاشت ما بخوابیم . شب رفتیم خونه مامانی، چون قرار شده که فردا و پس فردا نفس پیش مامانی باشه . نمی دونستم نفسم اینقدر حسوده . وقتی آوا (دختر کوچولوی همسایه مامانی )رو دم در خونه مامانی بغل کردم فهمیدم که نمیخواد کسی به غیر از اونو بغل کنم . راستی نفسکم کم بدون گرفتن دیوار و چیزای دیگه وای میسه. وااااای بعضی از دیوارای خونه مامانی بعد از زلزله ، ترک برداشتن . ...
26 شهريور 1391

نفس امروز به اولین مراسم عروسی عمرش دعوته

امن و نفس ومامان جون، سه تایی برا رفتن به عروسی خاله افرا آماده میشیمو منتظر بابای نفس هستیم تا ازدانشگاه بیاد و مارو ببره. وای نفس من ، تا حالا عروسی ندیده ، نفسم ، عشقم بهت خوش بگذره نفسم بعداز حموم کردن چه ناز شده ...
26 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد